چه خوب است آفریدگار خویش بودن!امّا...آسان نیست.بی تابی و تلاطم و درد،چنان بر جانم پنجه افکنده اند،و چنان بی رحمانه درونم را در خود می فشرند،که احساس مرگ می کنم.امواج ملتهب و تازه نفس این توفان،چنان بر دیوارهء رگ هایم،قلبم و روحم می زنند،که صدای شکستن استخوان را در اندرونم میشنوم.
یکی از دوستانم،که در کار احضار روح است،می گفت:روحی با من تماسّ گرفت و بی مقدّمه گفت:می سوزم.گفتم چرا؟گفت:گناهی بزرگ کرده ام و عذاب می کشم.پرسیدم چگونه؟گفت:از این عالم که در آنم،نمی توان با کلمات شما که از آنِ عالم شما است،و عالم رنج ها و شادی ها و اشیاء و اوضاع شما،سخن گفت.گفتم:به گونه ای بگو که با همین کلمات این جهانی،دنج آن جهانی تو را اندکی احساس کنم.گفت:«پوست کندن زندهء گوسفند»!
راست می گوید،زاست!احساس می کنم که چه می کشد.می فهمم که چه می گوید.تو هم بکوش تا با همین کلمات که ابزار زندگی روزمرّه اند،عذاب را بفهمی.«پوست کندن زندهء گوسفند»!می دانم که پساز آن،پوست دیگری بر من خواهد روئید.«من اکنون،همچون ماری که از پوست خود به در می آید،از بایزیدی خویش بیرون آمده ام»[اشاره به جملهء معروف بایزید بسطامی- عارف قرن سوّم].
امّا تا آن لحظه که خلقت ثانوی خویش را به پایان برم،با مرگی دست به گریبانم،که طولانی و دردآور است!
چه قدر زنده ماندن دشوار شده است!دیوارهای عبوس و مرگ اندود زندگیِ در اینجا،زندگی بدین گونه،لحظه به لحظه،از چهار سو پیش می آیند،و این تنگنا را،هر دم،فشرده تر و تنگ تر می کنند.دیوارها اکنون درست به من رسیده اند،با پوست بدنم تماسّ یافته اند،سینه ام را به سختی می فشرند.
باور نمی کنم،هرگز باور نمی کنم،که سال های سال همچنان،زنده ماندنم به طول انجامد.یک کاری خواهد شد.زیستن مشکل شده است؛و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و دیر می گذرند،که احساس می کنم خفه میشوم.هیچ نمی دانم چرا؟امّا می دانم کس دیگری به درون من پا گذاشته است؛و او است که مرا چنان بی طاقت کرده است،که احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم؛در خودم بیارامم.از «بودنِ» خویش بزرگتر شده ام،و این جامه بر من تنگی می کند.
این کفش تنگ و بی تابیِ فرار!عشق آن سفر بزرگ!...
اوه،چه می کشم!!
چه خیال انگیز و جان بخش است،«این جا نبودن»!
... پایان ...